موبنا-چند وقتی است که ویدئوهایی از برخی درگیریهای شهروندان ترک با توریستها و مهاجران در سطح اینترنت پخش میشود. در یکی از آنها ظاهرا گارسونهای یک رستوران به سمت توریستهای عرب حملهور میشوند. در یک مورد دیگر، در استانبول میخواهند یک توریست کویتی را که با ماشین به این کشور رفته، از اتومبیلش بیرون بکشند و کتک بزنند؛ چرا که نیمچه تصادفی اتفاق افتاده است. اما اگر این سوال مطرح شود که «آیا این بدرفتاریها با ایرانیها هم صورت میگیرد؟»؛ اینجاست که بغضی تازه میشود؛ توریستهایی که از ایران پول برمیدارند و به کشورهای اطراف میروند و خرج میکنند ولی گاه اتفاق میافتد که مورد بدرفتارهایی واقع میشوند. در یکی، دو سال اخیر، بدرفتاری با ایرانیها در گرجستان خیلی خبرساز شده. در ترکیه و دبی و … هم مواردی از این دست را داشتهایم. سئوالی که در این میانه مطرح است اینکه: چه مرجعی باید از حرمت و عزت و حقوق توریستهای ایرانی در کشورهای همسایه و دیگر کشورها دفاع کند؟ آیا کشورهای مقصد به هرگونه که مایل باشند، میتوانند با ایرانیها غیرمحترمانه برخورد کنند و کسی نیست که از گردشگران ایرانی حمایت کند؟ به نظر میرسد که وزارت خارجه به دادن توضیحات واضح و بدیهی قناعت کرده و انتظار زیادی نباید از آن داشت. اخیرا، روایتهایی از بدرفتاری با توریستهای ایرانی در مرز ترکیه به دست «توسعه ایرانی» رسیده که تکاندهنده است. به گفته یک مسافر شهر وان، اگر وضعیتی که هفته گذشته در مرز رازی دچار آن شد، کمی به طول میانجامید، احتمالا الان داشتیم از یک فاجعه در حد و اندازه فاجعه منا در مکه صحبت میکردیم؛ که البته نه خبری از آن به بیرون درز پیدا میکرد و نه کسی به خودش زحمت داد که در اینباره پرس و جویی کند. روایت یکی از مسافران وان ترکیه از این واقعه را پیشرو دارید؛ اتفاقی که در پنجشنبه بیست و ششم مرداد ماه، از ده صبح تا ۱۴ تداوم داشت و میتوانست تلفات جانی داشته باشد.
درها بسته شد
نزدیکیهای ظهر بود که به مرز رازی رسیدیم. فکر میکردیم در سمت مرزبانی ایران معطلی بیشتری داشت باشیم؛ اشتباه فکر میکردیم. با اینکه جمعیت زیاد بود، اما صفها به خوبی جلو میرفت و سریع از مرز رازی، سمت ایران، رد شدیم. با بچه پنج و نیم ساله و ساک و چمدان و …، به سمت مرزبانی ترکها رفتیم. مشکل از همینجا بود که شروع شد. دقیقا یک ربع مانده به رسیدن ما برای چک کردن مدارک، مرز را بستند. هوا به شدت گرم بود و ما هم منتظر ماندیم تا بعد از یک ربع یا نهایتا نیم ساعت، راهی شویم. اما خبری نبود؛ مشخص هم نبود چرا مرز را بستهاند. گروهی میگفتند که خوردهایم به صف کولبرها و چک کردن بار و بندل اینها، خیلی طول میکشد. مرزبانی ترکیه هم جوابی نمیداد…
گرما و صدای بچهها داشت زیاد میشد
خبری از باز کردن درها نبود. پشت ساختمان مرزبانی ایستاده بودیم تا درها را باز کنند. گرما داشت آزاردهنده میشد. صدای بچهها کمکم درآمده بود. تا این جای کار را بدون دردسر و با کمتین معطلی آمده بودیم، اما حالا… . مردم مدام به نیروهای ترک اعتراض میکردند، آنها هم چیزهایی میگفتند و بعد، هم چیز به انتظار میرسید. نه سایهبانی بود که زیر آن بایستیم، نه آبی، نه جایی برای نشستن؛ خورشید داغ مرداد هم که مستقیم به سروصورتمان میتابید. بچه داشت کلافه میشد؛ برایش با استفاده از چمدان سفری و پارچهای که داشتم، سایهبانی ساخته بودم، اما گرما واقعا آزاردهنده و توانفرسا بود. صدای اعتراض مسافران و توریستهای ایرانی بالاتر و بالاتر میرفت؛ ولی نیروهای مرزبانی ترک خودشان را موظف نمیدانستند که توضیح بدهند. مردم هم مدام صدایشان را بالاتر میبردند. بیشترشان میگفتند وضعیت ما را داشته باشید؛ هم پول میبریم کشورشان خرج کنیم، هم با ما این رفتار را میکنند. پدر و مادری با سه فرزندشان آمده بودند. بچه کوچک، نیاز به دستشویی داشت. نمیدانستند چه کار کنند. مادر خانواده غرولند میکرد که بچه الان خودش را خراب میکند و مرد میگفت که:«من چه کار کنم؟ به این فلان فلان شدهها بگو.» و زن دوباره پی بحث را میگرفت که برو به این مرزبانها بگو که مشکل ما این است و ما را عبور بدهند؛ چه خیال باطلی.
داد و بیداد با مرزبانهای ترک
دیگر همه کلافه شده بودند. عدهای شروع کردند به جر و بحث و داد و بیداد با مرزبانهای ترک و کارمندان مرزبانی. ترکها هم با داد و بیداد جواب میدادند. حرفشان این بود که اصلا دلمان نمیخواهد باز کنیم و هر وقت صلاح بدانیم باز میکنیم. صدای گریه بچهها در زمینه داد و بیداد مسافران بلند شده بود. صدای مرزبانهای ترک هم رفته رفته به آسمان میرفت. تشنگی و گرما و کلافگی و گرسنگی هم به مرحله تحملناپذیر نزدیکتر شده بود. مسافران میگفتند چه غلطی کردیم آمدیم و ای کاش پایمان میشکست و نمیآمدیم. مشکل دیگر اینجا بود که مرزبانی ایران کار مسافران را تندتند راه میانداخت و به انبوه منتظران کلافه جمع ما مدام اضافه میشد. ازدحام جمعیت رنگ و بوی دیگری به خود گرفت. چند نفر با داد و بیداد و فحش، با کارمندها درگیر شدند. آنها هم با توهین و بدرفتاری و… جواب میدادند. کمکم ترس داشت به جانم میافتاد.
Go Back To Iran!
« Go Back To Iran»؛ مرزبانها و کارمندان وقتی که اعتراضات بیشتر میشد مدام این جمله کوتاه را با عصبانیت و نفرت تکرار میکردند. کسی نبود به داد ما برسد؛ بیکس و بیکار و بینان و آب زیر گرما، گرفتار زباننفهمی این مرزبانها شده بودیم. ظهر را هم رد کرده بودیم و آفتاب هر چه قدرت داشت، داغی به سرمان میریخت. فشار جمعیت را حس میکردیم، همه توی هم میلولیدند تا اگر در باز شد، جا نمانند و به ونهای ترک آنسوی مرز برسند. چقدر خوش خیال بودیم که فکر میکردیم ظهر نشده، به هتلمان در وان میرسیم. این وسط کولبرها هم به صف میزدند و بدون اعتنا به اعتراض بقیه، خودشان را به ابتدای صف میرساندند. هر جایی هم موفق نمیشدند، هل میدادند و همین، فشار جمعیت را بیشتر و بیشتر میکرد. مرزبانها و کارمندان ترک هم که مدام توهین و داد و بیداد میکردند؛ کسی هم نبود به داد مسافران ایرانی برسد. نمیدانم چرا و چطور به خودشان اجازه عربدهکشی میدادند. در مترجم گوگل نوشتم که این بار آخری است که به کشورتان میآیم و نشان یکی از آنها دادم؛ با دست هلم داد و گفت برگردید ایران. نکته غمانگیز ماجرا اینجا بود که ترکهایی که به ایران آمده بودند و قصد بازگشت داشتند را بدون نوبت رد میکردند!
امیدم را از دست دادم
هنوز به قسمت فاجعهبار قضیه ماندهایم. پشت ساختمان مرزبانی، ازدحام جمعیتی که از مرزبانی ایران خارج میشدند، بیداد میکرد؛ تا اینکه… تا اینکه در را باز کردند. جمعیت کلافه و عصبانی از اهانت ترکها، خودشان را به سمت در ورودی برای چک کردن مدارک هل دادند. هرچقدر داد و بیداد میکردیم که هل ندهید و بچه اینجاست، گوش کسی بدهکار نبود. بچهها از این ازدحام ترسخورده بودند و شیون میکردند. صدای مسافران دیگر هم بلند شده بود که از فشار جمعیت و زیر دست و پا ماندن ناله و گلایه میکردند. امیدم را از دست دادم، شک نداشتم بلایی سرمان میآید. یاد ازدحام منا افتادم و آن فاجعهای که رخ داد؛ گفتم نکند چنین اتفاقی برای ما هم بیافتد. خانواده هم مدام زنگ میزدند و به شدت نگران بودند، ولی کاری از دستشان برنمیآمد.
صدای عربده ترکها قطع نمیشد
حال دخترم بد شده بود. زوجی که همسفر ما بودند، به دادمان رسیدند. مرد دخترک را بغل کرد که زیر دست و پا نماند؛ که اگر نبود، خدا میداند چه مصیبتی در انتظارش بود. بچههای دیگر خوندماغ شده بودند. چند نفری هم زیر دست و پا بودند. جلو ورودی راهروی مرزبانی ترکیه، خون ریخته شده بود. ناخن پای زنانهای هم کامل درآمده و گوشهای خودنمایی میکرد. صدای داد و بیداد مردم قطع نمیشد؛ صدای عربدههای مرزبانها و کارمندها نیز. با هر مصیبتی بود، خودمان را رساندیم به آن سوی مرز.
دوباره بر میگردید
باید مقداری لیر میخریدم. یک بندهخدایی با قیمت مناسب مقداری لیر به من داد. سر درددلمان باز شد؛ فارسی هم بلد بود. گفتم غلط میکنم دیگر به ترکیه بیایم و مجبور باشم از میان این مرزبانها ب عبور کنم؛ انسانیت ندارند اصلا. مرد لیرفروش، لبخندی زد و گفت: «همه مسافران وقتی رفتار مرزبانی را میبینند، همینها را میگویند؛ ولی شش ماه بعد دوباره همهشان را میبینم که برمیگردند.» میگفت: «ایرانیها اگر به ترکیه نروند، اینها با این تورمی که دارند به مشکلات حادی برمیخورند. تعریف میکرد: «زمانی که کرونا شده بود، مرزها بسته بود و طبیعتا هیچ ایرانی نمیآمد. با چشمهای خودم دیدم که معتقدان و روحانیون همین شرق ترکیه، لب مرز میآمدند و نماز میخواندند تا کرونا سریع ریشهکن شود و دوباره توریستهای ایرانی به شرق ترکیه بروند؛ اگر با چشم خودم نمیدیدم باور نمیکردم…»
و این خاطرهاش، واقعا داغ دلم را تازهتر کرد؛ که این همه نیازمند توریستهای ایرانی هستند و اینقدر هم توهین میکنند. حتم دارم اگر درهای ساختمان مرزبانی ترکیه یک ساعت دیرتر باز میشد، فاجعهای دیگر رخ میداد؛ واقعا ترس به جانمان افتاده بود…
روزنامه توسعه ایرانی