معمولی باشیم؛ این یعنی همان خوشبختی و موفقیت

می گویند یک بار یک مؤمن مسیحی که عاشق پاپ بود، توانست از او وقت ملاقات بگیرد. وعده دیدار که رسید، قلبش داشت از جا کنده می شد، مدام به ساعتش نگاه می کرد و منتظر ورود پاپ به اتاق بود. طاقتش که طاق شد از یکی از کشیش ها پرسید: چرا جناب پاپ تشریف نمی آورند؟ کشیش به آرامی پاسخ داد: رفته اند دستشویی؛ الان می آیند.

سواد زندگی؛ توسعه توانمندی های فردی/ جعفر محمدی – ما همیشه به عالی بودن، متمایز بودن و حتی به شگفت انگیز بودن تشویق شده ایم. این گزاره از همان کودکی در باورهای ما ایجاد شده است که موفقیت چیزی نیست جز غیرعادی و فراتر از دیگران بودن.

برای اثبات این موضوع نیز به اندازه کافی داستان و مثال و مصداق وجود دارد که متقاعد شویم که خوشبختی و موفقیت فقط از کانال غیرعادی بودند می گذرد؛ مثلاً از انسان های معروف می گویند که راز موفقیت شان بیدار شدن در ساعت ۴ صبح است و اگر ما بیشتر بخوابیم لابد شانسی برای موفقیت نخواهیم داشت و نظایر این ها.

واقعیت اما این است که در بهترین حالت، فقط می توانیم در یک چیز عالی باشیم، مثلاً فیلسوف خوبی باشیم یا تاجری زیرک ، یا مخترعی در رشته معدن یا شاعری سحرآفرین یا نویسنده ای متبحر یا معلمی فرهیخته یا ورزشکاری مدال آور یا خواننده ای خوش صدا و … (از استثناها می گذریم).

تازه همان آدم هایی که ما نگاه تک بعدی به ایشان داریم – و مثلاً از این که ریاضیدان نابغه یا بورس باز حرفه ای یا سیاستمداری شناخته شده هستند شگفت زده می شویم- در بقیه بخش های زندگی شان کاملاً عادی هستند.

می گویند یک بار یک مؤمن مسیحی که عاشق پاپ بود، توانست از او وقت ملاقات بگیرد. وعده دیدار که رسید، قلبش داشت از جا کنده می شد، مدام به ساعتش نگاه می کرد و منتظر ورود پاپ به اتاق بود. طاقتش که طاق شد از یکی از کشیش ها پرسید: چرا جناب پاپ تشریف نمی آورند؟

کشیش به آرامی پاسخ داد: رفته اند دستشویی؛ الان می آیند.

مرد که گویی حرف عجیب و غریبی شنیده بود مانند اسپند روی آتش از جا جهید و گفت: دستشویی؟ پاپ؟ مگر پاپ دستشویی هم می رود؟!
و بعد در حالی که با دلشکستگی آنجا را ترک می کرد گفت: پاپی که دستشویی برود که پاپ نیست!

حالا این متن جالب و بی تکلف را که به  “دالتون ترامبو” نویسنده‌  آمریکایی منسوب است، بخوانید:

“یادم هست پیش از ازدواج‌ام، مدتی با همسرم همکار بودم. فضای کار باعث شده بود که او از شخصیت و اطلاعاتِ من خوش‌اش بیآید. ناگفته هم نماند؛ خودم بدم نمی‌آمد که او این قدر شیفته‌ یک آدمِ فرا واقعی و به قولِ خودش «عجیب و غریب» شده!

ما با هم ازدواج کردیم. سال اول را پشت سر گذاشتیم و مثلِ همه زن و شوهرهای دیگر، بالاخره یک روزی دعوای سختی با هم کردیم. در آن دعوا چیزی از همسرم شنیدم که حالا بعد از جدایی‌مان، چراغِ راه آینده‌ رفتارهایم شده:
-«منو باش که خیال می‌کردم تو چه آدمِ بزرگ و خاصی هستی!… ولی می‌بینم الآن هیچ‌چی نیستی!… یه آدم معمولی!»

امروز که دقت می‌کنم، می‌بینم تقریباً همه‌ ما در طول زندگی، به لحظه‌ ای می‌رسیم که آدم‌های خاص و افسانه‌یی‌مان، تبدیل به آدمی واقعی و معمولی می‌شوند. و درست در همان لحظه، آن آدمی که همیشه برای‌مان بُت بوده، به طرز دهشتناکی خرد و خاکشیر خواهد شد.

ما اغلب دوست داریم از کسانی که خوش‌مان می‌آید، بت درست کنیم و از آن‌ها «اَبَر انسان» بسازیم و وقتی آن شخصیتِ ابرانسانی تبدیل به یک انسانِ عادی شد، از او متنفر شویم.

واقعیت آن است که همه، آدم‌های معمولی‌ ای هستند. حتی آن‌هایی که ما ابر انسان می‌پنداریم هم وقتی دست‌شویی می‌روند، وقتی می‌خوابند، آبِ دهن‌شان روی بالش می‌ریزد، آن‌ها هم دچار اسهال و یبوست می‌شوند، می‌ترسند، دروغ می‌گویند، عرق شان بوی گند می‌دهد و… .”

بنابراین یادمان باشد که به آدم ها به عنوان ابَرانسان نگاه نکنیم و از آنها انتظارات فرا ویژه هم نداشته باشیم.

گفتیم که در بهترین حالت، ممکن است در یک عرصه موفق و سرآمد باشیم ولی مگر همه فیلسوف جهانی می شوند یا اگر در تجارت اند، به رده های بالای ثروت می رسند یا مگر همه در ورزش مدال می آورند؟
معلوم است که نه!
پس باید به جز عده ای بسیار بسیار اندک، همه میلیاردها انسان روی کره زمین را ناموفق و ناشاد بدانیم؟
باز هم معلوم است که نه!

معنای موفقیت را نظام های تربیتی، خانواده ها ، رسانه ها و … در طول تاریخ به طرز وحشتناکی تحریف کرده و نسل اندر نسل منتقل کرده اند تا به ما رسیده است و ما نیز همان مفاهیم تحرف شده را به فرزندان مان منتقل می کنیم.

ما می توانیم بدون آن که حتی در یک موضوع خاص، سرآمد باشیم یا بدون آن که ثروتی هنگفت داشته باشیم یا بدون شهرت و محبوبیت اجتماعی نیز شاد و موفق باشیم: “با معمولی بودن”.
فقط کافی است ارزش هایی که به نام موفقیت به مغزمان خورانده اند را بازنگری کنیم و ارزش های جدیدی را جایگزین شان کنیم. معروف ترین ارزشی که باید دور بریزیم این باور است که “برای موفق بودن باید خارق العاده باشیم” و به جایش این ارزش را جایگزین کنیم: “عادی بودن خود یک موفقیت است.”

این باور به طرز قابل توجهی زندگی مان را تحت تأثیر قرار خواهد داد و حسی از آرامش و اطمینان را در زندگی مان جاری خواهد کرد.

دیگر چه ارزش هایی را دور بریزیم و چه ارزش هایی را جایگزین اش کنیم؟

پاسخ کلیدی این است: هر ارزشی که افسارش دست شما نیست را کنار بگذارید. این که من باید بنز S 500 داشته باشم، قطعاً خوشایند است. ریاست یک مجموعه بزرگ اقتصادی هم لابد جذابیت های خاص خودش را دارد. محبوب هر جمعی بودن هم که عالی است؛ اما وجه مشترک همه این ها -که برای بسیاری ارزش هایی جدی محسوب می شود- یک چیز است: افسارشان دست ما نیست. معلوم نیست بتوانیم بنز S 500 سوار شویم یا رئیس شویم یا ستاره هر جمعی شویم.

با این اوصاف مفاهیمی مثل “تو باید دکتر شوی” را به مغز کودکان تان  را تزریق نکنید چرا که این گزاره ها به اشتباه به عنوان ارزش های زندگی در باور آنها نهادینه می شود و اگر نتوانند مثلاً دکتر شوند، احساس شکست می کنند.

به جای ارزش هایی که تحقق نهایی شان در دست شما نیست، ارزش هایی را وارد زندگی تان کنید که بر آنها تسلط دارید و عمل به آنها کاملاً در اختیار شماست.
مثلاً درباره همین “تو باید دکتر شوی” (که واقعاً دست فرزندمان نیست که بشود یا نشود) ، می توان “تو باید تلاشت را بکنی” را جایگزین کرد (چرا که اصل تلاش در اختیار خود آدم است).

این که من باید محبوب هر جمعی باشم، می تواند فاجعه بار باشد چرا که هر جمعی مختصات خاص خود را دارد و من باید در هر جمعی به رنگی دربیایم و آخر سر هم معلوم نیست محبوب جمع خواهم شد یا محبوبیت را به دیگری خواهم باخت.
اما تحقق این ارزش که “من باید خوشرو” باشم، دست خودم هست. بنابراین در هر جمعی خوشرو خواهم بود و چون به ارزش خودم یعنی خوشرویی پایبندم، رضایت خاطر خواهم داشت.

اگر من یک روزنامه نگار باشم، ممکن است ارزشم این باشد که تیراژ نشریه ام مثلاً ۱۰۰ هزار نسخه باشد و اگر ۸۰ هزار نسخه شد، ناراضی و سرخورده خواهم شد. اما اگر ارزشم این باشد که مردمی بنویسم، همین که مردمی نوشتم، احساس رضایت درونی خواهم کرد ولو آن که تیراژم ۱۰ هزار نسخه باشد.

اگر من یک مادر هستم، شاید تحصیلات عالیه فرزندم را ارزش بدانم و اگر فرزندم به دانشگاه نرفت، احساس می کنم مادر موفقی نبوده ام ولی ممکن است به عنوان یک مادر ارزش اساسی ام در فرزندپروری، تلاش برای رشد همه جانبه جسمی و روحی فرزندم باشد و همین که مطمئن شوم تمام تلاشی که یک مادر می توانست برای تربیت فرزندش انجام دهد را انجام داده ام، احساس رضایت و موفقیت می کنم.

پس عادی بودن را این گونه معنا می کنم: تعریف ارزش هایی که افسارشان دست خودم هست و سپس پایبندی به همان ارزش ها در حد متعارف. (بدیهی است که ارزش های تعریفی، نباید ضد اجتماعی باشند چرا که نقض غرض می شود و ما را وارد زندگی غیرعادی می کند.)

حالا ممکن است با این ارزش ها، دانشمند شوم، نخبه ورزشی شوم، تاجر بزرگی شوم یا یک کارمند کاملاً معمولی؛ فرقی نمی کند چون در هر حال، به ارزش هایی که خودم برای خودم تعریف کرده ام پایبندم و از زندگی ام احساس رضایت دارم.
به بیان دیگر، وقتی بین زندگی جاری و ارزش های من، فاصله بیفتد، من احساس سرخوردگی و عدم موفقیت می کنم ولی وقتی زندگی من  با ارزش هایی که خودم تعریف کرده ام مطابقت دارد، من یک فرد معمولی، راضی و موفق هستم. بنابراین ورزشکاری که ارزش اصلی او کسب مدال جهانی است ولی در آسیا مدال می آورد، سرخورده است و ورزشکاری که برای سلامتی و نشاط ورزش می کند، بدون مدال هم حالش خوب و از زندگی اش راضی است.

چند نکته کاربردی:

– هیچ گاه نکوشید از خودتان شخصیتی خاص و شکوهمند به نمایش بگذارید. دیر یا زود معمولی بودن تان لو می رود و آن فرّ و شکوه فرو می ریزد. بکوشید خود واقعی تان باشید. حتماً دوست داشتنی تر خواهید بود و روابط تان پایدارتر.

– درباره هیچ کسی، توهم انسان خاص بودن نداشته باشید، بعدها توی ذوق تان می خورد.

– به دیگران اجازه ندهید از شما بت بسازند. هر بتی روزی فرو خواهد ریخت. بت سازی یا محصول فاصله هاست یا کار متملقان. با آدم ها فاصله هایتان را کم کنید و رفتاری متواضعانه، مهربانانه و خودمانی داشته باشید و به چاپلوسان میدان ندهید.

– در بازبینی و بازتعریف ارزش های تان شجاعت داشته باشید و برایش وقت بگذارید؛ شما یک بار بیشتر زندگی نخواهید کرد.

نوشته های مشابه

دکمه بازگشت به بالا