آقا اگر به فکر خود نیستی، لااقل به فکر ما باش!

موبنا – «من تنها یک سال در کلاس دوازده رشته‌ ادبی در دبیرستان شاهپور شمیران شاگرد آقای آل‌احمد بودم. به علت تغییر محل سکونت خانواده از دبیرستان علمیه به این مدرسه کوچ کرده بودم. او معلم ادبیات بود. آن‌ قدر که به یاد می‌آورم علاقه‌ چندانی به تدریس، دست‌ کم در آن کلاس را نداشت. …

موبنا – «من تنها یک سال در کلاس دوازده رشته‌ ادبی در دبیرستان شاهپور شمیران شاگرد آقای آل‌احمد بودم. به علت تغییر محل سکونت خانواده از دبیرستان علمیه به این مدرسه کوچ کرده بودم. او معلم ادبیات بود.

آن‌ قدر که به یاد می‌آورم علاقه‌ چندانی به تدریس، دست‌ کم در آن کلاس را نداشت. ترکیب شاگردان کلاس هم آن‌ طور نبود که او را بر سر ذوق بیاورد. اغلب شاگردان نه درس‌خوان بودند و نه هنرهای دیگری از خود بروز می‌دادند. رفتار آل‌احمد با شاگردان خیلی آسان‌گیرانه بود. از شاگردان ناتوان حمایت می‌کرد. یادم می‌آید که یک بار با معلمی که مایل نبود به یک شاگرد کندذهن نمره‌ قبولی بدهد نزدیک در ورودی مدرسه دست به یقه شد. یک بار هم از اعتراضی حمایت کرد که من به برخی از هم‌کلاسی‌های بومی شمیران کرده بودم. علت اعتراض برخورد تمسخرآلودی بود که آنها با یک شاگرد تازه‌وارد خراسانی داشتند. این بار، هنگامی که او انشای خود را سر کلاس می‌خواند، این نوع هم‌کلاسی‌ها رفتاری آمیخته با یک نوع تعصب بومی شمیرانی با دانش‌آموزان تازه وارد غیربومی داشتند. اعتراض من اعتراض متقابل چند تن از عاملان تمسخر را برانگیخت. این جا بود که آل‌احمد در حالی که در صندلی خود لمیده بود و ظاهراً ماجرا را بی‌تفاوت از سر می‌گذراند، صدای خود را بلند کرد و با تندی پشت اعتراض من را گرفت. او در حین این پشتیبانی حرفی زد که فکر می‌کنم ناامیدی او را نسبت به رفتار غالب شاگردان آن کلاس نشان می‌داد. او به آنها گفت:: «شما بوق را از ته آن می‌زنید.» معنی این جمله بیشتر از حمایت از یک اعتراض بود.

کلاس انشایش را بیشتر به یاد می‌آورم. علتش شاید بیشتر نظر خوبی بود که او به انشاهای من داشت. در تمجید آنها یک بار غلو زیادی کرد. انشایی بود با عنوان «عقل سالم» که با مایه‌ طنز نوشته بودم. داستان بلایی بود که نصیب عقل سالم هنگام اقامت کوتاه او در ایران شده بود. او با این بلا از همان دم مرز آشنا شد. رفتار خشن و پرتوقع مأموران مرزی با او بدتر از آن بود که انتظار داشت. در داخل ایران کارش پس از مشاهده‌ کوهی از بداندیشی‌ها و ناهنجاری‌ها عاقبت به زندان و اخراج کشید. بیشتر از این دیگر به یادم نمی‌آید. مسوّده‌ آن هم در ماجرای از دست دادن چند باره‌ کتاب‌ها و یادداشت‌هایم از بین رفته بود. آل‌احمد به این انشا در جا سه عدد نمره‌ بیست داد و آن را با کارهای جمال‌زاده و خودش و هدایت مقایسه کرد و حتی برتر از برخی از کارهای آنها خواند. برای من این همه تعریف قابل فهم نبود. خود را در این حد نمی‌دیدم. وقتی از او توضیح خواستم پاسخی داد که در من مانند آب بر آتش اثر کرد. او گفت: «می‌خواهی باز هم بیشتر از تو تعریف کنم؟»

این در حالی بود که سوال من از یک بی‌اعتمادی نسبت به توان خودم ناشی شده بود. یک بار هم واکنشی شگفت‌انگیز ولی عاقلانه به یکی دیگر از انشاهای من از خود نشان داد. موضوع، مشاهدات ما در روزهای عید نوروز بود. من در انشایم پیام نوروزی شاه را بهانه‌ انتقادیِ تند به او و رژیم او کرده بودم. آن را به دستور آل‌احمد در کلاس خواندم. واکنش او مضموناً این بود: «آقا اگر به فکر خود نیستی، لااقل به فکر ما باش!» به هر حال او به انشاهای من نظر خوبی داشت. از من بیشتر از شاگردان دیگر می‌خواست انشایم را در کلاس بخوانم. فکر می‌کرد از من نویسنده‌ قابلی درخواهد آمد. یک بار هم مرا به آقای ناصر وثوقی، مدیر مجله‌ اندیشه‌ و هنر معرفی کرد تا در آنجا کار نویسندگی را آغاز کنم ولی با سفر به آلمان این فرصت را از دست دادم.

یکی دیگر از خاطرات شاگردی من و دبیری آل‌احمد درسی بود که من و یک هم‌کلاسی دبیرستان علمیه چندین بار در خانه‌ او درباره‌ ادبیات معاصر ایران از او می‌گرفتیم. من به خواهش آن هم‌کلاسی و دوست، واسطه‌ این کار شده بودم. آن دوست پولی هم بابت این کار به دبیر می‌داد.

یک بار هم در کوه‌پیمایی در پس‌قلعه همقدم او و دوستانش شدم. یکی از این دوستان برادر من بود. در این روز عمل جالبی از او دیدم: اظهار خشنودی از بوی تاپاله‌ مادیون‌ها که او را، آن‌طور که خود او گفت، به یاد دوران کودکی در زادگاهش انداخت. خاطره‌ دیگری که از دوره‌ دانش‌آموزی از او دارم از روزی بود که من در خانه او بودم و پستچی از جمالزاده به دست او رساند. نامه را باز کرد و جملاتی از آن را برای من خواند. نامه تا آن‌ جا که من شنیدم و دریافتم سراسر تمجید از کتاب تازه منتشر شده‌ مدیر مدرسه بود. از جمله این جمال‌زاده نثر کتاب را نثری سهل و ممتنع خوانده بود. آل‌احمد به جای این که خوشحال شود، دست‌کم انتظار من این بود، برآشفت و شروع به پرخاش به نویسنده‌ نامه کرد. علت پرخاش، آن‌طور که او گفت، ناخشنودی او از اقامت دائمی جمال‌زاده در خارج بود و فراغت او از رنج‌هایی که نویسندگان در داخل ایران تحمل می‌کردند. حالا فکر می‌کنم که او این ناخشنودی از جمال‌زاده را به همین علت از پیش داشت. بروز آن در آن روز و به این مناسبت تصادفی بیش نبود.

من در سال ۱۳۳۸، سرخورده از رفتاران استادان در دانشکده‌ ادبیات تهران و یک علت شخصی دیگر برای ادامه‌ تحصیل عازم آلمان شدم. در آلمان رابطه‌ من با آل‌احمد مدتی ادامه یافت. نامه‌هایی رد و بدل شد. آخرین نامه‌ای که از او دارم تاریخ اول خرداد ۱۳۴۷ را دارد. یکی از آنها را او خود در ضمیمه‌ کتاب در خدمت و خیانت روشنفکران منتشر کرد. او در اولین نامه‌اش که در روز پنجم دی ماه ۱۳۳۸ نوشت، از من خواست که «مقداری از اباطیل» خود را برای او بفرستم تا برایم «چاق» کند، یعنی ترتیب چاپ آنها را بدهد. او علاوه بر این اطلاع داد که «از اول آذر از شر آق‌معلمی خلاص شده ]…[ و پس از عمری مزاحم حضور فرزندان برومند این مملکت بودن سر همه‌شان را بیخ‌ طاق کوبید]ه[ و همه‌شان را واحسرتا گویان‌(!) دچار همکاران محترم کرد]ه است[.»

مطلب سوم در این نامه توصیه‌ خواندن کارهای ریلکه، هرمان هسه و توماس مان است؛ به شرطی که آلمانی‌ام راه افتاده باشد. در یک نامه‌ دیگر به تاریخ شانزدهم فروردین ۱۳۴۱ نوشت که «اگر حالش را دار]م[ برای هر ماه دست‌ کم به صورت نامه‌ای با دیدی کلی و از بالا آن دیار را ببینی و بفرستی» تا در مجله‌ کتاب ماه که زیر نظر او منتشر می‌شد، چاپ بزند. همین‌طور «هر کار دیگری که از دست» برآید را. او نوشت: «دلم می‌خواهد با دهن‌کجی به این غرب‌زدگی شدیدی که ما داریم یک دید فلسفی بدهم به خوانندگان.» او از من می‌خواست که «از این بابت اگر حرف و سخنی» دارم «یا حق». این خواست، مرا که هنوز مدت زیادی از اقامتم در آلمان نمی‌گذشت و هنوز ترم‌های اول جامعه‌شناسی را در دانشگاه می‌گذراندم، متعجب ساخت. کاری که در آن زمان از دست من برمی‌آمد، جز درس و مشق دانشگاهی و فعالیت‌های کنفدراسیونی، ترجمه‌ مجموعه‌ای از داستان‌های ایو آندریج، نویسنده‌ اهل یوگسلاوی، بود که برای آل‌احمد با این خواهش فرستادم که در صورت پسند و قابلیت ترجمه ناشری برای آن پیدا بکند. او ترجمه را آن‌ طور که در نامه‌ بیست و سوم آبان ۱۳۴۵ او آمده است، به سیروس طاهباز – که ناشر بود – داد و قول انتشار آن را از او گرفت ولی ترجمه چاپ نشد. در نتیجه ترجمه را آن‌ طور که در نامه‌ اول خرداد ۱۳۴۶ خود نوشته است با این قصد از طاهباز پس گرفت تا آن را در «جهان نو»‌ یا جای دیگر بگذارد ولی این هم نشد. بعدها یادم نیست از چه کس شنیدم – و او از آل‌احمد – که علت خصلت رزمی آن داستان‌ها بود. موضوع آنها مبارزه آزادیخواهان یوگسلاوی علیه سلطه‌ عثمانی بود. آخر هم نفهمیدم چه بر سر آن ترجمه آمد.

من کپی نامه‌های آل‌احمد را سال‌ها پیش به آقای علی دهباشی دادم. شاید او آنها را در کتاب نامه‌های جلال آل‌احمد گنجانده باشد. من آن کتاب را ندیده‌ام. در این نامه‌ها مطالب جالب دیگری هم هست که چون از حد رابطه‌ شاگرد – معلمی بیرون است از کنارشان می‌گذرم.»

 منبع: ماهنامه اندیشه پویا 

نوشته های مشابه

دکمه بازگشت به بالا