کارِ کارستانِ شهاب حسینی

موبنا -کنار افتخاری که برایمان رقم زده جوری که حتی نوشتن درباره او جسارت می‌طلبد؛ یک کار بزرگ دیگر نیز کرده اینکه آن غم و اندوه فروخورده طی سالیان، آن زخمِ همه عمر خون‌آبه چکنده در دل و جان ایرانی‌ها را در بطن آوردگاهی هنری و جهانی که تفکر و اندیشه و احساس در آن …

موبنا -کنار افتخاری که برایمان رقم زده جوری که حتی نوشتن درباره او جسارت می‌طلبد؛ یک کار بزرگ دیگر نیز کرده اینکه آن غم و اندوه فروخورده طی سالیان، آن زخمِ همه عمر خون‌آبه چکنده در دل و جان ایرانی‌ها را در بطن آوردگاهی هنری و جهانی که تفکر و اندیشه و احساس در آن موج می‌زند؛ به اندوهی دیگر وصل کرده یعنی اینکه اکنون همگان از خلال خوانش متن فیلم فرهادی و نیز چهره‌ی اصیل غمگین ناب معصوم شکننده مردانه پراطمینان خاطره‌انگیز تودار و عاشقِ حسینی می‌فهمند که کنار غم لهستانیِ کیشلوفسکی‌وار یا مجاریِ بلا تار گونه یا شانه‌به‌شانه‌ی غربت و بی پناهی و خشونت پنهانیِ تنیده شده در جهان فیلمهای میلوش یانچو، نوعی خاص از غم عمیق ایرانی نیز هست که صدای سکوت معنادارش از گوشه‌گوشه و زوایای پنهان و آشکار چهره‌ی حسینی فریاد می‌کشد.

با صورت و ظاهر شهاب حسینی هیچ‌کار نمیشود کرد مگر اینکه اُسکار یا نخل طلا بِبَری نه اینکه فرهادی هیچ‌کاره بوده اما تنها یک تفسیر از هزاران تفسیر این چهره را در قاب دوربین ثبت کرده.

حضور حسینی در هر فیلم، فضای اثر را بُرخه‌ای می‌کند با ابعادی وسیع و روبه‌رشد. هنری که از حضور حسینی و چهره‌اش نفع ببرد پوست دارد گوشت و استخوان، چهره، حجم. نوعی حافظه‌ی حسی و جسمانی که کانون و عضو حیاتی‌اش چهره است. و برای همین هم هست که هر حرکت حسینی در شادی و غم باشد یا خشم با تحریک همین حافظه جان مخاطب را می‌ستاند.

بیننده در حافظه‌ای که رخسار حسینی تحریکش کرده عشق را به‌یاد می‌آورد؛ سفری خاطره‌انگیز در گذشته‌ها را، معشوقی یا یاری از دست‌رفته را، ایرانیّت را، آفتاب تابان سرزمینش را، آن پُکهای بی‌پروای سیگار را در روزهای بارانی، دانشجویی‌اش را، انقلابها و طبقه‌ی متوسط را، نشریات رادیکال را، تعقیب و گریز‌ها را، ته‌چین‌های مطبوع مادربزرگش را، هرم گرمای تابستان را، خانواده‌ را، بو و رایحه‌ای دل‌انگیز را از ورای گذشت سالیان.

وقتی غم ملتی را در جهان بازتاب دادی و وقتی که خیلیها فهمیدند که درون ذهن و اندیشه‌ات خانه‌ات محل کارت شهر و دیارت چه می‌گذرد جلوی خیلی از خودخوریها گرفته می‌شود به آنجا نمی‌رسی که خودت را سوار بر مرکب مرگ از پل عابر پیاده حلق‌آویز کنی و به خویشتن و دیگران زخم بزنی هرچند که در اندوه و غم غوطه می‌خوری اکنون غمت جهانی شده حالا فهمیده‌ای که کن لوچی و دانیل بلکی هم هست که در سنگ‌بارش‌ها و گران‌سنگیهای زندگی‌های طاقت‌فرسا و در بی‌خانمانی کنار تو ایستاده یا پترسونی که اگر سندیکایی هم نداشته باشد فکرش را فشرده کرده می‌ریزد در مصراعی یا بیتی و به بی‌پیرایگی و سادگی زندگی راهوار و آسوده‌اش راضی است. و همه‌ی اینها از خلال چهره‌ی حسینی ممکن شده بی ‌ریش با ریش یا ته ‌ریشش هم فرقی‌ نمی‌کند مهم این است که تاریخ سرزمینم در چشمهای شهاب حسینی لانه کرده و لبخندی که حق هر انسانی است انسانهای کشور من بیشتر بر لبانش درنگ اگر نگوییم خشکیده.

 منبع: فرارو 

نوشته های مشابه

دکمه بازگشت به بالا