کتاب‌ها خطرناک‌اند!

موبنا – برخی دیگر معتقدند که رمان گتسبی بزرگ (۱۹۲۵)، اثر اسکات فیتزجرالد، که یکی از مضامین آن خشونت زن و شوهری است، می‌تواند خاطرات دردناک آزارهای محیط خانه را به یاد خواننده بیاورد. دانشجویان حتی ادعا دارند که متون کلاسیک قدما هم می‌توانند خطرناک باشند: فعالان دانشجوییِ دانشگاه کلمبیا در نیویورک، درخواست کرده‌اند که …

موبنا – برخی دیگر معتقدند که رمان گتسبی بزرگ (۱۹۲۵)، اثر اسکات فیتزجرالد، که یکی از مضامین آن خشونت زن و شوهری است، می‌تواند خاطرات دردناک آزارهای محیط خانه را به یاد خواننده بیاورد. دانشجویان حتی ادعا دارند که متون کلاسیک قدما هم می‌توانند خطرناک باشند: فعالان دانشجوییِ دانشگاه کلمبیا در نیویورک، درخواست کرده‌اند که هشداری در کنار مسخ اثر اووید درج شود؛ چراکه به تصویر کشیدن آشکار تجاوز به عنف در آن، باعث می‌شود به برخی دانشجویان دوره کارشناسی احساس ناامنی و آسیب‌پذیری القا شود.

شاید اولین بار در تاریخ باشد که خودِ خوانندگان جوان تقاضای مصونیت در برابر محتوای زنندۀ متون درسی‌شان را دارند؛ اما هزاران سال است که کتاب‌خوانی خطری برای سلامت ذهنی به شمار می‌آید. بنا بر فرهنگ پدرمآبانۀ یونان باستان، سقراط معتقد بود که اکثر افراد نمی‌توانند به تنهایی بار متون مکتوب را به دوش بکشند. او از این می‌ترسید که کتاب‌خوانی می‌تواند برای بسیاری از افراد (به‌خصوص کم‌سوادان) موجب پریشانی و سردرگمی اخلاقی شود، مگر اینکه فردی حکیم خواننده را در این راه یاری کند.

در کتاب افلاطون، فایدروس، که در سال ۳۶۰ ق. م. نوشته شده، شخصیت سقراط هشدار می‌دهد که تکیه بر کلامِ مکتوبْ حافظۀ فرد را تضعیف می‌کند و مسئولیت یادآوری را از شانه‌های او برمی‌دارد. سقراط از کلمه یونانی فارماکُن۱ (یعنی دارو) به‌عنوان استعاره‌ای برای نوشتار استفاده می‌کند، کلمه‌ای که تناقضی را القا می‌کند: خواندن می‌تواند مثل یک درمان باشد، ولی به احتمال بیشتر، مثل سم عمل می‌کند. در قرن‌های بعد نیز ترس‌پراکنان هشدار او را تکرار کردند که متون مکتوب همچون ماده‌ای سمی هستند.

بسیاری از اندیشمندان یونانی و رومی دغدغه‌ای مشابه سقراط داشتند. هشدار محتوای ناخوشایند۲ را ابتدا مناندر، نمایش‌نامه‌نویس قرن سوم پیش از میلاد، مطرح کرد. او معتقد بود که عملِ خواندن، به خودیِ خود، تاثیری آسیب‌زا بر زنان دارد. مناندر معتقد بود که زنان احساسات قوی و تفکر ضعیف دارند. به همین خاطر اصرار داشت که «آموزش خواندن و نوشتن به یک زن» همان قدر بد است که «دادن سم بیشتر به یک مار خطرناک».

در سال ۶۵ میلادی، سنکا، فیلسوف رواقی روم، توصیه کرد که «خواندن کتاب‌های متعدد مشغولیتی است» که خواننده را «سردرگم و ضعیف» می‌کند. از نظر سنکا، محتوای یک متن خاص نیست که باعث این مشکل می‌شود، بلکه ریشۀ مشکلْ تاثیرات روان‌شناختیِ پیش‌بینی‌نشده‌ای است که کتاب‌خوانی بوجود می‌آورد. او هشدار می‌دهد «مراقب باشید، چرا که خواندنِ همه جور کتاب و آثار نویسندگان مختلف ممکن است شما را سردرگم و بی‌ثبات کند».

در قرون وسطی، اثرات مضر نهفته در متون مکتوب، به مضمونی ثابت در دیوشناسی۳ مسیحی تبدیل شد. بنا به گفتۀ هِیگ بُزماجیان۴، نویسنده اثر کتاب‌سوزی۵ (۲۰۰۶) و متخصص آزادیِ بیان در دانشگاه واشنگتن، متونی که در اندیشه‌های کلیسا چون و چرا می‌کردند، موادی سمی به شمار آمدند که پیامدهای ویرانگری برای جسم و روح دارند. کلیسا می‌ترسید که کتاب‌خوانیِ بدون نظارت موجب ارتداد شود، و به همین خاطر کتاب‌های الحادی همچون تلمود یهودیان را آتش می‌زدند یا از آن‌ها «با عنوان مارهای سمی، طاعون و تعفن تعبیر می‌شد».

در تمام دوره‌های تاریخ، چنین تصویری از عملِ کتاب‌خوانی، به‌عنوان رسانه‌ای که خوانندگان را به لحاظ روانی سردرگم و اخلاقاً آلوده می‌کند، بر فرهنگ ادبی غرب تأثیر گذاشته است. در سال ۱۵۳۳ میلادی، توماس مور، صدراعظم سابق انگلستان و دشمن سرسخت اصلاحات پروتستانی، کتاب‌های الهی‌دانان پروتستان، همچون ویلیام تیندِیل (۱۴۹۴ – ۱۵۳۶) را «سموم مهلکی» خواند که خوانندگان را با «طاعون مسری» خود آلوده می‌کنند. در قرن ۱۷ و ۱۸ میلادی هم، اصطلاحاتی چون «سم اخلاقی» و «سم ادبی» بارها مورد استفاده قرار می‌گرفت تا توجهات را جلب نیروی مخرب متون مکتوب برای آلوده‌کردن بدن کند.

با ظهور رمان در قرون جدید، خطراتِ کتاب‌خوانی برای وضعیت ذهنی خواننده به نگرانی متداولی تبدیل شد. منتقدان رمان باور داشتند که خوانندگان در معرض این خطر هستند که ارتباط خود را با واقعیت از دست بدهند و متعاقباً مستعد بیماری‌های خطرناک ذهنی شوند.

ساموئل جانسون، رساله‌نویس انگلیسی، اذعان می‌کرد که واقع‌گرایی در رمان، بخصوص به دلیل اینکه به مسائل روزمره می‌پردازد، پیامدهایی آسیب‌زا دارد. او در نوشتار سال ۱۷۵۰ میلادی خود هشدار می‌دهد که «مشاهدۀ دقیق دنیای زنده» خطرناک‌تر از «رمانس‌های قهرمانانه» دوران گذشته است. چرا؟ چون مستقیماً تجربۀ خوانندگان را درگیر می‌کند و به همین خاطر توانایی دارد تا بر آن‌ها تأثیر بگذارد.

چیزی که باعث نگرانی جانسون می‌شد این بود که ادبیات واقع‌گرایانه که مخاطبش جوانان اثرپذیر هستند، نمی‌تواند آن‌ها را از لحاظ اخلاقی، راهنمایی کند. او رمان‌های رمانتیک را نقد می‌کرد چون ویژگی‌های «خوب و بد» شخصیت‌ها را با یکدیگر ترکیب می‌کنند، بدون اینکه به خوانندگان نشان دهند از کدامیک باید پیروی کرد.

تقلید از رفتار نادرست، به‌ویژه برای پاکدامنی زنان خطرآفرین بود. ژان ژاک روسو در رمان خود تحت عنوان ژولی (۱۷۶۱) هشدار می‌دهد همان دم که یک زن، رمانی را باز می‌کند (هر رمانی) و «به خود جرات می‌دهد تا حتی یک صفحه از آن را بخواند»، او «دختری هبوط کرده» است.

مجله بانوان۶ هم در همین راستا، در سال ۱۷۸۰هشدار می‌دهد که رمان‌ها «موتورهای قدرتمندی هستند که فرد اغواکننده، از طریق آن‌ها به قلب زن حمله می‌کند». البته رمان‌های مدنظر، آثار عامه‌پسندی چون پاملا، یا پاداش پاکدامنی۷ (۱۷۴۰) اثر ساموئل ریچاردسون بودند. این رمان دربارۀ دختری ۱۵ ساله است که نسبت به اغوا و تجاوز به عنف مقاومت می‌کند و در پایان، با ازدواج به پاداش عمل خود می‌رسد.

کسانی که چنین هشدارهایی می‌دادند، شکی نداشتند که خوانندگان زن به‌طور خاص در معرض انگیختگی شدید احساسی هستند و به همین دلیل، خطر حملۀ امیال افسارگسیخته جنسی در آن‌ها وجود دارد.

رمان‌ها در قرن ۱۸ میلادی در انگلیس، آماج انتقاد بودند، چون انواع فردی و جمعیِ آسیب روانی و اختلال ذهنی را به وجود می‌آوردند. در اواخر قرن هجدهم میلادی، اصطلاحاتی همچون «شیوع کتاب‌خوانی» و «جنون کتاب‌خوانی»، بیش از پیش، گسترش فرهنگ خطرناک کتاب‌خوانیِ بی قید و بند را توصیف و البته محکوم نمود.

بازنماییِ کتاب‌خوانی تودۀ عوام به مثابه یک «بیماری مُسریِ مهلک»، معمولاً با مشاهدۀ رفتار مخرب غیرعقلانی همراه بود. نگران‌کننده‌ترین اثرِ شیوع کتاب‌خوانی این بود که می‌توانست جوانان اثرپذیر را به خودآزاری، و از جمله به خودکشی، ترغیب کند.

رمان رنج‌های ورتر جوان (۱۷۷۴) اثر یوهان ولفگانگ فون گوته، داستان عشق یک‌طرفه‌ای است که نهایتاً به خودکشی می‌انجامد. این کتاب به دلیل تحریک موجی از خودکشی‌های مشابه در دو سوی اقیانوس اطلس، به‌طور گسترده‌ای محکوم گردید.

این دست ادعاها مبنای چندانی در واقعیت نداشت، اما چارلز مور الهی‌دان از آن‌ها حمایت نمود. او در اثرِ انتقادی و تحلیلی خود، کتابی قطور و دوجلدی تحت عنوان بررسی کاملی از موضوع خودکشی۸ (۱۷۹۰)، اذعان می‌کند که ورتر عامل تحریک موجی از خودکشی‌ها در میان بسیاری از خوانندگان جوان است. با وجود فقدان شواهدِ تجربی، بررسیِ مور سنتی را تثبیت کرد که خواندنِ رمان‌های عاشقانه را ملازم خودآزاری می‌دانست. بررسی او دربارۀ ورتر در ادبیات «علمی» دربارۀ خودکشی گنجانده شد و میراثی ایجاد کرد که بسیاری دیگر آن را گسترش دادند.

یوهان پیتر فرانک، پزشک آلمانی، در کتاب قطور شش جلدی‌اش تحت عنوان سیستم نظارت پزشکی کامل که بین سال‌های ۱۷۷۹ تا ۱۸۱۹ به چاپ رسید، مروری جامع از مسئلۀ خودکشی ارایه می‌دهد. در میان دلایل متعدد خودکشی، فرانک به مواردی همچون «بی‌دینی، هرزگی، بی‌کاری، ولخرجی و تهی‌دستی حاصل از ولخرجی، اما مهم‌تر از همه، خواندن رمان‌های سمی‌ای» همچون ورتر اشاره می‌کند که خودکشی را نوعی «نمایش قهرمانانه از بی‌ارزش‌شمردنِ امور دنیوی» به تصویر می‌کشند.

در اواخر قرن ۱۸ و اوایل قرن ۱۹ میلادی، علم هم وارد عرصه شد تا خطراتی را تصدیق کند که کتاب‌خوانی برای سلامت دارد. بنیامین راش، یکی از پدران و بنیان‌گذاران آمریکا، در کتاب بررسی‌ها و مشاهدات پزشکی در مورد بیماری‌های ذهن۹ (۱۸۱۲)، که اولین کتاب آمریکایی با موضوع روان‌پزشکی است، بیان می‌کند که کتاب‌فروشان به‌طور ویژه، در معرض اختلالات ذهنی هستند.

راش ضمن بازگو کردن هشدارهای باستانی سنکا به زبان روان‌شناسی، گزارش می‌دهد که کتاب‌فروشان در معرض بیماری‌های ذهنی هستند، چون شغلشان مستلزم «پریدن سریع و مکرر ذهن از یک موضوع به موضوعی دیگر» است.

یکی از پیامدهای ظهور کتاب‌خوانی همگانی در قرن ۱۹ میلادی، گسترش هشدارهایی دربارۀ پیامدهای خطرناک ادبیات عامه‌پسند از جنبه‌های پزشکی و اخلاقی بود. در سال ۱۸۵۱ میلادی، آرتور شوپنهاوئر، فیلسوف آلمانی، «کتاب‌های بد» را به‌عنوان «سم فکری» معرفی می‌کند، چون «ذهن را نابود می‌کنند»: کتاب‌هایی نظیر حرام‌زاده (۱۸۲۶) اثر کارل اشپیندلر، گودولفین (۱۸۳۳) اثر ادوارد لِیتون بولوِر، و رازهای پاریس (۱۸۴۳) اثر اوژن سو همه خطرناک به شمار می‌آمدند. چیزی که شوپنهاور را آزرده می‌کرد محبوبیت این رمان‌ها بود. او عامه‌پسندی یک کتاب را موجب پایین‌آوردن ذائقۀ فرهنگی می‌دانست، که این امر، خود پیامدهایی زهرآگین برای ذهن دارد.

در طول قرن نوزدهم میلادی، منتقدانِ محافظه‌کار ادبیات عامه‌پسند، مکرراً اذعان می‌کردند احساساتی که هنگام خواندن رمان بر خوانندگان مستولی می‌شود موجب سرایت مستقیم بیماری به آن‌ها می‌شود. سخن از سرایت فقط جنبه استعاری نداشت: آن‌ها جذب آلاینده‌ها را نه فقط متوجه ذهن، بلکه عملی جسمی نیز می‌دانستند.

از این منظر، فرد همانند یک سرماخوردگی، به احساساتی‌بودن مبتلا می‌شد و در بسیاری از موارد، دچار یک بیماری آسیب‌زای اخلاقی یا حتی موقعیتی می‌شد که به خودکشی خاتمه می‌یافت. رمان ورتر گرچه در سال ۱۷۷۴ نوشته شده بود، اما تا قرن نوزدهم میلادی همچنان عامل تحریک خوانندگان جوان و اثرپذیر به ارتکاب خودکشی به حساب می‌آمد.

در نیمۀ دوم عصر ویکتوریا، با گسترش چشمگیر رمان‌های اصطلاحاً احساسی، بحث‌های پزشکی و اخلاقی دربارۀ کتاب‌خوانی جانی تازه به خود گرفت. گسترش این‌گونه رمان‌ها با رمان گیرا و مخرب مادام بوواری (۱۸۵۶)، اثر گوستاو فلوبر، آغاز شد.

فلوبر در این رمان بزرگ، زن یک پزشک را به تصویر می‌کشد، زنی که در جستجوی هوس و هیجان، رابطه‌ای نامشروع را آغاز کرده و در آخر داستان، جان خود را می‌گیرد. پس از این شاهکار، سیلی از رمان‌های ارزان و عامه‌پسند بوجود آمد که گفته می‌شد بیماری‌ای که از آن‌ها به وجود می‌آید، به اندازه بیماری‌های جسمی خطرناک است.

در سال ۱۸۷۵ میلادی، انجمن جلوگیری از فساد نیویورک۱۰ گزارشی به قلم آنتونی کامستاک، معلم اخلاق آمریکایی، منتشر نمود. او در این گزارش، دلالان «حیله‌گر و مکارِ» مطالب مستهجن را محکوم می‌کند، کسانی که «موفق شده‌اند ویروسی را پخش کنند که اگر با آن مقابله نشود، برای عصمت جوانی، از مهلک‌ترین بیماری جسمی خطرناک‌تر است… با هوشیاری بی‌وقفه، مراقب کتاب‌خانه‌ها، گنجه‌ها، نامه‌ها و دوستان فرزندخواندگان و فرزندانتان باشید، مبادا این بیماری مسری، به کانون پاک و گرم خانوادۀتان برسد و آن را نابود کند». کامستاک والدین و معلمان را به انجام این کارها ترغیب می‌نماید.

درخواست کامستاک از والدین برای اینکه نامه‌های کودکانشان را بخوانند و مطالبی را که می‌خوانند کنترل نمایند، فقط بخاطر وسواس معمول دوره ویکتوریا در مورد آلودگی اخلاقی نیست. همچون ترویج هشدارهای محتوای ناخوشایند در روزگار معاصر، درخواست کامستاک بر این اصل مبتنی است که متون غیرقابل‌اعتماد، خطری جدی برای سلامت ذهنی خواننده بشمار می‌آیند.

اخلاقیونی که از تاثیرات بد اینگونه کتاب‌ها هراس داشتند به این نتیجه رسیدند که سانسور عملکردی مشابه قرنطینه دارد. مثلاً در سال ۱۹۲۹ میلادی، جیمز داگلاس، سردبیر ساندی اکسپرس، نویسندگانی را که فساد اخلاقی را ترویج می‌دهند جذامی خواند. هدف او این بود تا جامعه را مجبور کند «خود را از جذام این جذامیان پاک کند».

خوانندگان با وجود بمبارانِ این‌چنینیِ زبان ارعاب، با سرخوشی هشدارهای مربوط به اینگونه خطرات را نادیده گرفتند. در بیشترِ دوران مدرن، مردم سانسور را دور زده‌اند و نشان داده‌اند که دوست دارند از طریق کتاب‌خوانی، به قلمروهای ناشناخته سفر کنند. این رویکرد پذیرا نسبت به کتاب‌خوانی در جریان‌های فرهنگی اومانیستی و رادیکال نیز ترویج می‌یافت، جریان‌هایی که معتقدند بودند خوانندگان می‌توانند از درگیری با هر نوع کتابی سود ببرند.

گسترش بازار عمده، ادبیات سریالی ارزان و رمان‌های احساسی نشان داد که اخلاقیون دوره ویکتوریا نتوانستند با هشدارهایشان برای مراقبت از سلامتی خوانندگان، از نیاز مردم به داستان‌های سرگرم‌کننده جلوگیری کنند. اما در قرن ۲۱ میلادی، این‌بار خودِ جمعیتِ خوانندگان است که خواهان مصونیت از اثرات منفی کتاب‌خوانی بر سلامت است. و تفاوت همینجا نهفته است.

امروزه، نه معلمان اخلاق دینی، بلکه دانشجویان دورۀ کارشناسی هستند که درخواست دارند تا شعر اووید همراه با هشدار محتوای ناخوشایند ارایه گردد. همکاران دانشگاهی من برای اولین بار در دوران کاری‌شان، گزارش می‌دهند که برخی از دانشجویانشان درخواست دارند تا از خواندن کتاب‌هایی که شخصاً برایشان توهین‌آمیز یا دردآور است خودداری کنند.

این خودتشخیصی نسبت به آسیب‌پذیری، با درخواست سنتی و از بالا به پایین برای قرنطینۀ اخلاقی تفاوت دارد. روزگاری، سانسور پدرمآبانه با جمعیت خواننده همچون کودک رفتار می‌کرد و اصرار داشت که خواندن کتاب‌های ادبی خطری جدی برای سلامت است. امروزه خوانندگان جوان با خودشان همچون کودک رفتار می‌کنند و اصرار دارند که آن‌ها و هم‌دوره‌ای‌هایشان باید از خطر کتاب‌های آزارنده مصون شوند.

کمپین هشدار محتوای ناخوشایند نهضت خود را به‌عنوان تلاشی معرفی می‌کند تا افراد آسیب‌پذیر و درمانده را در برابر اثرات دردآور و مضر احتمالیِ کتاب‌خواندن محافظت نماید. کسانی که با درخواست برای این هشدارها مخالف‌اند یا نسبت به آن بی‌تفاوت‌اند محکوم می‌شوند به اینکه کمک می‌کنند تا درماندگان به حاشیه رانده شوند. از قضا، سانسور که زمانی ابزار تسلط از سوی صاحب منصبان بود، اکنون به صورت سلاحی درآمده که برای محافظت از درماندگان در برابر آسیب‌های روان‌شناختی به کار گرفته می‌شود.

معمولاً حامیان هشدار محتوای ناخوشایندتوجهات را به خودشان و وضعیت ذهنی و احساساتشان جلب می‌کنند. استدلال‌های آن‌ها بیشتر بیاناتی دربارۀ خودشان است، نه دربارۀ ارزیابی بستر یک متن. در واقع، حامیان چنین هشدارهایی نسبت به ویژگی‌های ادبی یا محتوای کتاب‌هایی که درباره‌شان هشدار می‌دهند، کاملاً بی‌تفاوت‌اند. آنچه آن‌ها را نگران می‌کند این باور است که اگر خوانندگان، برای تجربیات غیرمنتظره و غیرمطمئنی که از طریق کتاب‌خوانی به دست می‌آورند آماده نباشند، ممکن است تا مرز آسیب روان‌شناختی دچار پریشانی شوند.

اما تمام گزارشات مربوط به آسیب‌های روان‌شناختیِ حاصل از خواندن کتاب‌های آزارنده، ظاهراً ریشه در شنیده‌ها دارد، نه شواهد محکم تجربی. ریچارد مک‌نالی، روانشناس دانشگاه هاروارد، در مرور سال گذشته خود از تحقیقات اخیر در پاسیفیک استاندارد می‌نویسد: «استفاده از هشدار محتوای ناخوشایند، نه‌تنها توانایی بهبود روانی جان‌به‌دربردگان از سوانح را دست کم می‌گیرد، بلکه ممکن است پیامی نادرست برای افرادِ دچار PTSD (اختلال استرسی پس از حادثه) نیز داشته باشد».

در مباحثۀ راجع به هشدار محتوای ناخوشایند، مشکل اصلی مشکل روان‌شناختی نیست، بلکه فرهنگی است. مشکل اینجاست که در این مباحثه، حساسیت در قبال خطر آسیب‌پذیری را برجسته می‌کنند و توانایی مقاومت و انعطاف را دست کم می‌گیرند. به همین علت دانشجویانی که مکرراً در خط مقدم خواندن ادبیات «خطرناک» و بحث دربارۀ آن‌ها بوده‌اند، اکنون خودشان را در رویارویی با مطالب زننده، ناتوان می‌یابند.

کمپین تحمیل هشدار محتوای ناخوشایند از یک لحاظ کاملاً بر حق است. بی دلیل نیست که در تمام طول تاریخ، هراس از کتاب‌خوانی وجود داشته است. این کار واقعاً کاری خطرناک است: کتاب‌خوانی می‌تواند خیال را تسخیر کند، برانگیختگی احساسی به وجود آورد، و افراد را به زور به سمت بحران وجودی بکشاند. درواقع همین شور و شوق برای سفر به ناشناخته‌هاست که بسیاری از افراد را مجاب می‌کند کتابی را بردارند و بخوانند.

آیا می‌توان در جستجوی زمان از دست‌رفته اثر پروست یا آنا کارنینا اثر تولستوی را خواند، «بدون اینکه یک حس بی‌ثباتی در عمق احساسات جنسی تجربه کرد؟» این سوالی است که جورج اشتاینر، منتقد ادبی، در کتاب زبان و سکوت: مقالات ۱۹۵۸-۱۹۶۶ ۱۱ مطرح می‌کند. کتاب‌خوانی ناگهان بر ما غلبه می‌کند و تجربه‌ای ورای کنترلمان برایمان فراهم می‌کند و دقیقاً به همین دلیل است که در طول تاریخ چنین نقش مهمی در جستجوی انسان برای معنا ایفا کرده و همچنان می‌کند. اما به همین دلیل نیز این قدر هراس‌آور است.

پی‌نوشت‌ها:
فرانک فورِدی، جامعه‌شناس و مفسر اجتماعی است. او استاد بازنشسته جامعه‌شناسی در دانشگاه کنت در کانتربری و نویسندۀ هفده کتاب است؛ آخرین کتاب او قدرت کتاب‌خوانی: از سقراط تا توییتر (۲۰۱۵) است.
[۱] pharmakon
[۲] پیامی که ابتدای کتاب، فیلم یا نظایر آن درج می‌شود و هشدار می‌دهد که محتوای اثر ممکن است برای برخی افراد توهین‌آمیز، نامناسب یا آزاردهنده باشد.
[۳] demonology
[۴] Haig Bosmajian
[۵] Burning Books
[۶] The Lady\’s Magazine
[۷] Pamela; or، Virtue Rewarded
[۸] A Full Inquiry into the Subject of Suicide
[۹] Medical Inquiries and Observations Upon the Diseases of the Mind
[۱۰] The New York Society for the Suppression of Vice
[۱۱] Language and Silence: Essays 1958-1966

فرانک فوردی
ترجمۀ: علیرضا شفیعی‌نسب_ترجمان

 منبع: همشهری جوان

نوشته های مشابه

دکمه بازگشت به بالا